loading...
گروه آموزشی رامین
رامین حاجی اسمعیل معمار بازدید : 54 سه شنبه 12 دی 1391 نظرات (0)

مادر(کتاب پندهای قند پهلو)(انتشارات:فکر آذین)(مهندس شکرریز)

مادر من فقط یک چشم داشت. 

من از او متنفر بودم ،چون همیشه مایه خجالت من بود. 

اوبرای امرارمعاش خانواده برای معلم ها وبچه های مدرسه غذامی پخت.
یک روزآمده بود مدرسه که به من سلام کندومراباخود به خانه ببرد خیلی خجالت  کشیدم. 

او چطور توانست این کار رابامن بکند؟
به روی خودم نیاوردم،فقط نگاهی از روی تنفربه او انداختم وفوراٌ از آنجا دور شدم. 

روز بعد یکی از همکلاسی هایم با حالتی مسخره به من گفت:مادرتو فقط یک چشم داره.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم راگم وگور کنم. 

کاش زمین دهن باز میکرد ومرا.... 

کاش مادرم یک جوری گم وگور می شد....
روز بعدبه مادرم گفتم :اگه میخواهی واقعاٌ مرا شاد وخوشحال کنی چرانمی میری؟
اما اوهیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم،چون خیلی عصبانی بودم  واحساسات اوبرای من هیچ اهمیتی نداشت. 

دلم می خواست از آن خانه بروم ودیگر اورانبینم.
سخت درس خواندم وموفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم.
آنجاازدواج کردم وبرای خودم صاحب زندگی شدم. 

از زندگی ،آسایش وبجه هایی که داشتم خوشحال بودم تااینکه یک روزمادرم به دیدن من آمد.
اوسال ها بود که  مرا ندیده بودحتی فرزندان مراهم ندیده بود.
وقتی ایستاده بودم دم در،بجه ها به او خندیدند ومن سرش داد کشیدم که جرا خودش را دعوت کرده به اینجا آنهم بیخبر؟
سرش فریاد کشیدم :"چطور جرات کردی به خانه من بیایی وبچه هایم رابترسانی؟! 

ازاینجا برو!همین حالا!
او به آرامی جواب داد:متاسفم ،معذرت می خواهم فکر کنم آدرس رو اشتباهی آمدم وفورا از آنجا رفت.
یکروز یک دعوتنامه آمدبه خانه ام درسنگاپوربرای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان  بروم. 
ولی من به همسرم به دروغ گفتم برای یک سفر کاری به آنجا دعوت شدم. 
بعد ازمراسم ،رفتم به کلبه قدیمی خودمان ؛البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتند:که مادرت مرده.امامن حتی یک قطره اشک هم نریختم.
آن ها یک نامه از مادرم به من دادندکه در آن چنین نوشته بود:
ای عزیز ترین کس من ،من همیشه به فکر تو بوده ام ،مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور آمدم وبچه های تو راترساندم .
 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری به اینجا می آیی.ولی ممکن است زنده نمانم وتو رانبینم. 
از اینکه دایم باعث خجالت توشدم خیلی متاسفم.
وقتی تو خیلی کوچک بودی دریک تصادف یک چشمت را از دست دادی به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم بنابراین چشم خودم رابه تو دادم.
برای من افتخار بود که پسرم می توانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را به طور کامل ببیند.
چشمی که باهمه عشق وعلاقه من همیشه همراه تو بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 113
  • بازدید کلی : 2,185